داستان مردی که به آینده سفر کرد و برنگشت

روزهای پایانی مرداد یادآور خاموشی «پیشگوی قرن بیستم» است؛ هربرت جورج ولز، نویسنده و آیندهنگر بریتانیایی که با آثاری چون «جنگ دنیاها» و «مرد نامرئی» نهتنها ادبیات علمیتخیلی را شکل داد، بلکه نگاه بشر به آینده را دگرگون کرد.
ریحانه اسکندری: ۱۳ اوت (۲۲ مرداد)، سالگرد درگذشت هربرت جورج ولز نویسنده، روزنامهنگار و نظریهپرداز اجتماعی بریتانیایی است؛ چهرهای که نهتنها با رمانهای علمی ـ تخیلی ماندگارش، دنیای ادبیات را متحول کرد، بلکه با نگاه آیندهنگر خود به علم، سیاست و جامعه، الهامبخش نسلهای بعدی شد.
سالها پیش از آنکه سفینههای فضایی روی پردههای سینما بیایند، پیش از آنکه رباتهای هوش مصنوعی فضای شبکههای اجتماعی را پر کنند و پیش از آنکه سفر در زمان به بخشی جداییناپذیر از فرهنگ عامه بدل شود، مردی بود که همه اینها را پیشتر در ذهنش ساخته بود، و بله آن مرد هربرت جورج ولز بود.
شاید نام او را از کتابهای دوران دبیرستان به خاطر داشته باشید، اما کمتر کسی میداند که او بیسروصدا پایههای علمی–تخیلی مدرن را بنا کرد. لازم نیست علاقهمند دوآتشه این ژانر باشید تا تأثیر ولز را حس کنید؛ کافی است یک فیلم درباره حمله موجودات فضایی دیده باشید، یا با ایده یک ماشین سفر در زمان در فیلم یا انیمیشن مواجه شده باشید، ولز کسی است که این ایدهها را اختراع کرد. حتی مفهوم «مرد نامرئی»، «ترکیبهای ژنتیکی» و «آیندهنگاری» هم از ذهن او زاده شد.
آنچه ولز را متمایز میکند، ماندگاری و ارتباط آثارش با دنیای امروز است. او تنها داستان علمی ـ تخیلی نمینوشت؛ آثارش نقدی بر جامعه بودند، از امپریالیسم گرفته تا اخلاق علمی، از شکاف طبقاتی تا سرمایهداری.
ولز که در ۱۸۶۶ به دنیا آمد، پسری از طبقه متوسط پایین بود که میخواست شخصیتی در مقیاس و جایگاهی همانند دوست گاهبهگاهش برتراند راسل شود. ولز دانشجویی بذلهگو، مردی علمی و جادوگر ذهن بود. با این حال، او قربانی گونهای بیرحمانه از تعصب طبقاتی بود.
در انگلستان، حرکت از طبقه کارگر یا دهقان به سمت محبوبیت، گونهای پذیرفتهشده از ارتقاست، مثل داستان دیک ویتینگتن؛ اما ولز مسیر دشوارتری داشت: صعود از طبقه خدمه که از هر طبقهای منفورتر بود، به لایههای بالای روشنفکری.
افراد واقعاً فقیر برای متکبران از دیده پنهاناند و موفقیت ناگهانیشان تعجبی خوشایند است؛ اما خدمتکاران و بقالها بیش از حد در معرض دید قرار دارند و بنابراین موفقیتشان صرفاً مایه خجالت است. هدف نظام طبقاتی این است که کسانی را که درست در مجاورت طبقه بالاترند، به جایگاه خود آگاه نگه دارد.
والدین ولز، همانطور که خودش بهخوبی میدانست، در اصل خدمتکار خانگی بودند که سپس دکاندار شدند و ولز را در چهاردهسالگی به شاگردی یک پارچهفروش سپردند.
او با تلاش خود توانست وارد مدرسهای آبرومند شود و ماجراجوییهایش را آغاز کند. سپس بورسیهای برای تحصیل زیستشناسی گرفت و آموزشی دریافت کرد که گرچه از نظر جایگاه پایینتر از آموزش کلاسیک بود، اما در نهایت ارزشمندتر از آب درآمد، زیرا او را با گمانهزنی علمی آشنا کرد.
از همان ابتدا، او آگاه بود که انرژی علمی و صنعتی در جهان میتپد و این آگاهی با تضاد در برابر نظام طبقاتیای که همچنان ریشه در تعصبات پیشامدرن داشت و نظام آموزشیای که هنوز به تدریس دو زبان مرده برای طبقات بالاتر وابسته بود، برجستهتر شد.
به بهانه این سالگرد، نگاهی داریم به زندگی، آثار و اندیشههای این نویسنده که به «پیشگوی قرن بیستم» شهرت یافت.
ماشین زمان (۱۸۹۵)
اگر میتوانستید به سال ۸۰۲هزار و ۷۰۱ پس از میلاد سفر کنید چه میشد؟ این رمان کوتاه، مفهوم «سفر در زمان» را به عنوان یک فرایند علمی معرفی کرد و اصطلاح ماشین زمان را وارد فرهنگ کرد. ولز از این ایده نهتنها برای سرگرمی، بلکه برای بررسی شکافهای طبقاتی و آینده تکامل بشر استفاده کرد. این اثر الهامبخش همه روایتهای سفر در زمان شد، از سریال «دکتر هو» گرفته تا فیلم «بینستارهای» از کریستوفر نولان.
این کتاب که در ایران هم به زبان فارسی ترجمه شده است این کتاب اولین بار در سال ۱۳۸۳ توسط علی الستی ترجمه و از سوی نشر بهجت منتشر شد و در سالهای بعدی ناشران مختلفی با ترجمههای مترجمان دیگری آن را به فارسی منتشر کردند.
رمان «ماشین زمان»، اولین اثر داستانی منتشرشده از هربرت جورج ولز بود؛ اثری که او را یکشبه به شهرت رساند و سرآغاز مسیری شد که نامش را همردیف ژولورن، نویسندهی پرآوازه فرانسوی، قرار داد. جالب است که خود ژولورن نیز در کنار ولز توانست بازار اقتباسهای سینمایی علمیتخیلی قرن بیستم را در دست بگیرد.
البته، ماشین زمان فقط یک ماجرای پرهیجان درباره سفر در زمان نیست؛ بلکه داستانی است که آیندهای تیره برای بشریت پیشبینی میکند و از خطرات پیشرو هشدار میدهد.
ولز ابتدا جانورشناسی خواند و مدتی زیستشناسی تدریس کرد، اما سپس به روزنامهنگاری و رماننویسی روی آورد. او تحت تأثیر نظریهی تکامل داروین و همچنین اندیشههای کارل مارکس درباره تضاد طبقاتی میان سرمایهداران و کارگران بود. این دو منبع فکری در تار و پود «ماشین زمان» تنیده شدهاند؛ همانطور که در آثار دیگرش، مثل «جزیره دکتر مورو»، نیز دیده میشود.
رمان بهجای مقدمههای طولانی، مستقیماً از وسط ماجرا شروع میشود. «سفرکننده در زمان» که هرگز نامش گفته نمیشود در جمع دوستانش نظریههای عجیب خود را درباره حرکت در زمان توضیح میدهد و از وسیلهای میگوید که خودش ساخته: وسیلهای یکنفره از برنج و شیشه، یادآور فضای «استیمپانک».
دوستانش بیشتر او را دست میاندازند، اما یک هفته بعد، او ناگهان در حالی که پریشان و خاکآلود است وارد میشود و ادعا میکند هشت روز را در آیندهای بسیار دور گذرانده؛ دقیقتر بگوییم، در سال۸۰۲هزار و ۷۰۱ پس از میلاد.
در آیندهای که کتاب ترسیم میکند، بشر به دو گونهی کاملاً متفاوت تقسیم میشود؛ ایلوئیها که موجوداتی ظریف، زیبا و بیدغدغه هستند که به نظر میرسد در رفاه کامل زندگی میکنند، اما روح خلاقیت و ارادهی پیشرفت را از دست دادهاند و مورلاکها که انساننماهای زشت و نیمهکوری هستند که در اعماق زمین زندگی میکنند و ماشینهای مرموزی را میگردانند.
ابتدا سفرکننده گمان میکند ایلوئیها اربابان و مورلاکها بردگاناند، اما بهتدریج متوجه میشود حقیقت برعکس است؛ مورلاکها، اربابان قدیمی خود را به موجوداتی ناتوان و بیدفاع تبدیل کردهاند و حالا از آنها تغذیه میکنند.
در این مسیر، او با موجود کوچکی به نام «وینا» آشنا میشود که نمادی از مهربانی و عاطفه انسانی است. او و وینا به «قصر چینی سبز»؛ بنایی عظیم و متروک میروند که زمانی موزهای بزرگ بوده، اما اکنون ویرانهای است. ولز از این فضا برای بیان هشدار خود استفاده میکند: پیشرفت فکری بشر میتواند به سرعت نابود شود.
با این حال، جرقهای از امید باقی است؛ وقتی که قهرمان داستان در میان خرابهها جعبهای کبریت پیدا میکند. ابزاری ساده، اما همچنان کارآمد برای بقا.
در اوج داستان، وقتی قهرمان میخواهد از دست مورلاکها فرار کند، دستگاه را به جلو میراند؛ نه به گذشته، بلکه به آیندهای بسیار دور. آنجا زمینی خاموش و بیجان را میبیند، خورشید در حال مرگ است، ماه ناپدید شده و زندگی رو به خاموشی کامل است. تنها موجودات باقیمانده، خرچنگهای عظیم و بیگانهاند. سکوت و ویرانی، چشمانداز نهایی سیاره است.
با این حال، او بازمیگردد و داستانش را برای دوستانش تعریف میکند. بیشترشان باور نمیکنند، اما دو گل سفید که از جیبش بیرون میآورد، همه را متحیر میکند؛ گلهایی که هیچکس در آن زمان نمیشناسد. این دو گل، نماد لطافت و سپاسگزاری انسان باقیمانده در هر زمانی، گذشته، حال یا آینده هستند.
این رمان چهار بار به فیلم اقتباس شده و الهامبخش ساخت بسیاری از فیلمهای دیگر درباره سفر در زمان شده است. یکی از بهترین اقتباسها در سال ۱۹۶۰ ساخته شد، با بازی راد تیلور در نقش یک مخترع نابغه که دقیقا مشابه کتاب، ماشینی میسازد که قادر به انتقال او در زمان است. پس از رسیدن به آیندهای دور، او کشف میکند که انسانها به دو گونه متمایز، ایلوئیها و مورلاکها، در یک دنیای پساآخرالزمانی تبدیل شدهاند.
ولز مسئول ابداع اصطلاح «ماشین زمان» است و این فیلم توانست داستان را با وفاداری بالا به تصویر بکشد. فیلم برنده جایزه اسکار بهترین جلوههای ویژه شد، چرا که جلوههای علمی-تخیلی و طراحی ماشین زمان آن فراتر از زمان خود بود. همچنین برای جایزه هوگو ۱۹۶۱ در بخش بهترین اجرای نمایشی نامزد شد. منتقدان بازی راد تیلور و فضای کمدی-علمی فیلم را تحسین کرده و جذابیت علمی-تخیلی و احترام فیلم به داستان کوتاه ولز را ستودند.

جنگ دنیاها (۱۸۹۸)
وقتی مهاجمان نه از کشور دیگر، بلکه از سیارهای دیگر بیایند. ولز استعمارگری را وارونه کرد و نشان داد اگر یک جامعه قدرتمند خود هدف تهاجم شود، چه احساسی خواهد داشت. مریخیهایی با فناوری برتر در انگلستان فرود میآیند و ویرانی به بار میآورند.
این اثر پایهگذار ژانر «تهاجم فضایی» بود و تکبر امپریالیسم را سالها پیش از آنکه به چالش کشیده شود، نقد کرد.
در این کتاب خلاقانه و سرشار از تخیل نوشته اچ. جی. ولز، که در اواخر قرن نوزدهم نوشته شده، این پرسش آغازگر سلسلهای از رویدادهای شوکهکننده است که برای همیشه بر بشریت زخم میگذارد. ولز در پاراگراف آغازین، این ایده را مطرح میکند که انسانها درست مانند باکتریهایی زیر میکروسکوپ، توسط موجودات فرازمینی مورد مطالعه قرار میگیرند؛ ایدهای که درواقع پیشدرآمد پایان شگفتانگیز این کتاب است.
داستان به شکل گزارشی روزنامهنگارانه از زبان یک دانشمند روایت میشود که شاهد حمله مریخیهاست؛ از زمانی که اولین سیلندرهای مرموز در جنوب لندن به زمین برخورد میکنند، تا وقتی که سلطه آنها بر بشریت از بین میرود. او با جزئیات زنده و ترسناک، صحنه بیرون آمدن موجود مریخی از داخل سیلندر را توصیف میکند؛ لحظهای که تماشاگران کنجکاو را نابود میکند و ماشینهای ویرانگر مریخیها را به میدان میآورد. وقتی مردم لندن و روستاهای اطراف در وحشت و آشفتگی میگریزند، راوی در ساختمانی متروک پنهان میشود و با ناامیدی نظاره میکند که چگونه مریخیها شروع به تسلط بر زمین میکنند.
نمیخواهم بیش از حد داستان را لو بدهیم، اما باید بگوییم که روایت، با توصیف ویرانی بیرحمانه تمدن و القای این حس که انسان دیگر گونه غالب نیست، بسیار گیراتر شده است. باورکردنی نیست که ولز همه اینها را در زمانی خلق کرده که هنوز سفر فضایی یا تلسکوپهای پیشرفته وجود نداشت.
هرچند داستان با ریتمی تند و هیجانانگیز پیش میرود، گاهی در درک برخی واژههای قدیمی دچار مشکل میشویم، برای همین مطالعه آن را برای نوجوانان ۱۲ سال به بالا توصیه میکنیم. با این حال، تنوع و غنای واژگان کتاب، توصیفها را بسیار قدرتمندتر کرده است.
این کتاب نیز به زبان فارسی ترجمه شده است و طرفداران زیادی در سبک خودش دارد و طبق اطلاعات موجود در سایت کتابخانه ملی اولین بار در سال ۱۳۸۹ توسط گروه ترجمه آریاگر و در همین نشر در ردیف آثار ماندگار جهان ترجمه شده است.
این داستان بارها به صورت نمایشهای رادیویی، موزیکال و فیلمهای بلند در سینمای جهان اقتباس شده است. بسیار مشهور است که اورسن ولز در سال ۱۹۳۸ یک برنامه رادیویی از این داستان اجرا کرد که باعث ایجاد ترسی گسترده در مردم شد.
در سال ۲۰۰۵، استیون اسپیلبرگ با بازی تام کروز، تلاش خود برای اقتباس این داستان را منتشر کرد و فیلم موفقیتی بزرگ به دست آورد و بیش از ۶۰۳ میلیون دلار فروش کرد.
داستان، حملهی بیگانگان از یک گونه پیشرفته را روایت میکند که به نظر میرسد پایان جهان را نوید میدهند، اما همانطور که داستان پیش میرود، بیگانگان با دشوارترین چالشها به شکلی غیرمنتظره روبهرو میشوند. با اینکه بودجه فیلم بالا بود (۱۳۲ میلیون دلار)، «جنگ دنیاها» موفقیتی عظیم کسب کرد، سه نامزدی اسکار دریافت کرد و به یک بلاکباستر تبدیل شد. فیلم تغییر مهمی نیز داشت: اسپیلبرگ بیگانگان را سالها در زمین پنهان کرده بود، چیزی که در داستان ولز دیده نمیشود.

مرد نامرئی ( ۱۸۹۷)
اگر کسی نتواند شما را ببیند، به چه کسی تبدیل میشوید؟ یک دانشمند نابغه راز نامرئی شدن را کشف میکند اما کنترل اخلاقی خود را از دست میدهد. این اثر تلفیقی از علمی–تخیلی و تریلر روانشناختی است و به قدرت، انزوا و جنون میپردازد. بحثهای اخلاقی پیرامون علم را برانگیخت و الهامبخش دهها فیلم شد، از جمله بازآفرینی مدرنی که سال ۲۰۲۰ با همین اسم انجام شد.
داستان کتاب درباره دانشمندی به نام گریفین است که توانسته خود را نامرئی کند، اما با این قدرت، اخلاق و عقلانیت خود را از دست میدهد.
گریفیـن پس از سالها تحقیق و آزمایش، راهی برای نامرئی شدن پیدا کرده است، او به شهر کوچکی در انگلستان میآید، اما هویت خود را مخفی میکند و رفتارهای عجیبش باعث وحشت مردم میشود.
گریـفین بهتدریج منزوی میشود و قدرتش او را به سمت خشونت و جنون میکشاند. او درصدد سلطه بر دیگران و آزمایش قدرت خود است، اما نمیتواند کنترل کامل بر اثرات نامرئی شدنش داشته باشد.
محورهای اصل فیلم قدرت، انزوا، فساد اخلاقی، تنش میان علم و مسئولیت اجتماعی است.
سبک داستان علمیتخیلی با لایهای روانشناختی و هیجانی، که هم ترسناک و هم تفکربرانگیز است و برخلاف بسیاری داستانهای علمیتخیلی همعصرش، تمرکز داستان بر اثرات روانی و اخلاقی قدرت است، نه فقط فناوری.
کارگردان در فیلم هشدار میدهد که پیشرفت علمی بدون درک پیامدهای انسانی، میتواند منجر به سقوط انسان شود.
مثل رمان ۱۸۹۷ ولز، فیلم مرد نامرئی هم درباره مردی است که راهی برای نامرئی شدن پیدا میکند، اما بازآفرینی مدرن لی ونل داستانی کاملاً تازه روایت میکند.
فیلم «مرد نامزئی» (۲۸ فوریه ۲۰۲۰) با بازی الیزابت ماس در نقش «سسیلیا کَس» شروع میشود؛ زنی که فکر میکند نامزد سابق و آزارگرش، «آدریان گریفین»، خودکشی نکرده بلکه با اختراع لباس نامرئی، مرگش را جعل کرده تا او را آزار دهد. این نسخه علاوه بر ترس و هیجان، به موضوعاتی چون خشونت خانگی و سرزنش قربانی میپردازد.
در داستان ولز، گریفین دانشمندی است که پس از نامرئی شدن، نمیتواند آزمایش را معکوس کند و به جرم و جنون کشیده میشود. نسخه ۱۹۳۳ هالیوود تقریباً به روایت اصلی وفادار بود و ظاهر معروف با باندپیچی، عینک و کلاه، ماندگار شد. اما ونل، نامرئی شدن را وابسته به یک لباس قابل پوشیدن کرد و آن را ابزار خشونت عمدی آدریان دانست، نه عارضهای اجتنابناپذیر.
در کتاب، گریفین ابتدا برای آزمایش علمی نامرئی میشود و بعد به خشونت کشیده میشود. اما آدریان از ابتدا فردی خشن است و هدفش فقط کنترل و ترساندن سسیلیا است.
در کتاب، مردم و پلیس سریع ماجرا را باور و کمک میکنند. اما در فیلم، حتی نزدیکترین افراد به سسیلیا حرفش را باور نمیکنند و او را مقصر میدانند تا زمانی که خودشان هدف حمله قرار بگیرند.
در کتاب، گریفین با حمله جمعیت کشته و دوباره قابلدیدن میشود. در فیلم، سسیلیا شخصاً با استفاده از لباس نامرئی گلوی آدریان را میبُرد و طوری صحنهسازی میکند که خودکشی کرده است. این پایان، حس رهایی و انتقام را برای قهرمان داستان فراهم میکند و احتمال دنبالهای با «زن نامرئی» را مطرح میکند.
به غیر از این فیلم، لیستی از اقتباسهای تلویزیونی و سینمایی دیگر از این کتاب نیز وجود دارد:
مرد نامرئی (۱۹۳۳): فیلم کلاسیک ترسناک به کارگردانی جیمز ویل که با جلوههای ویژهی انقلابیاش ماندگار شد.
مرد نامرئی (۱۹۵۷): سریالی تلویزیونی که روایت تازهای از شخصیت نامرئی ارائه داد.
مرد نامرئی (۱۹۵۸): سریال دو فصلی به تهیهکنندگی رالف اسمارت که در آن ماجراهای کارآگاهی با عنصر نامرئی شدن تلفیق شد.
مرد نامرئی (۱۹۸۴): سریال ششقسمتی شبکهی بیبیسی ۱ که بازخوانی مدرنتری از رمان بود.
مرد نامرئی (انیمیشن): سریال کارتونی ساختهی مون اسکوپ که این داستان کلاسیک را برای مخاطبان جوانتر بازآفرینی کرد.
این اقتباسها نشان میدهند که «مرد نامرئی» فراتر از یک داستان علمی-تخیلی، به یک اسطورهی فرهنگی بدل شده که هر نسل آن را به زبان خود بازمیگوید.

جزیره دکتر مورو ( ۱۸۹۶)
تا کجا میتوان به نام علم پیش رفت؟
این کتاب از ولز داستانی درباره دستکاری ژنتیکی و «بازی کردن با نقش خدا» در جهان است. دکتر مورو در جزیرهای دورافتاده هیبریدهای انسان–حیوان خلق میکند و پرسشهایی درباره رنج، هویت و اخلاق علمی مطرح میشود.
این اثر دههها پیش از شکلگیری واقعی مباحثی چون شبیهسازی، آزمایش روی حیوانات و مهندسی ژنتیک، آنها را پیشبینی کرده بود.
رمان به بررسی مرزهای اخلاق در علم و مسئولیت اخلاقی دانشمندان در قبال آزمایشهایشان، دستکاری ژنتیکی و عواقب آن بر موجودات زنده از جمله مضامین اصلی رمان است، هویت انسانی و تفاوت انسان و حیوان و همچنین تأثیر محیط و تربیت بر شکلگیری هویت، تقابل انسان و طبیعت و تأثیرات مخرب علم بر طبیعت و درون مایه های خشونتی که در جامعه وجود دارد و بی ثباتی زیرپوستی آن نیز می پردازد.
این رمان یکی از آثار مهم و تأثیرگذار در ژانر علمی-تخیلی است. رمان به موضوعات فلسفی مهمی مانند درد، ستم، مسئولیت اخلاقی و هویت انسانی میپردازد.
جالب است بدانید فیلمی با همین نام براساس کتاب در سال ۱۹۹۶ ساخته شده است.
این فیلم بیشتر به خاطر حواشی پشت صحنه و تغییرات زیادش نسبت به رمان، شناخته میشود. کارگردانی را جان فرانکنهایمر برعهده داشت و بازیگرانی مثل مارلون براندو و وال کیلمر در آن حضور داشتند.
یکی از بخشهای قابل توجه فیلم، شیوهی نمایش دکتر مورو (با بازی براندو) است. او در داستان به عنوان یک دانشمند دیوانه نشان داده میشود که با دستکاری ژنتیکی حیوانات، موجوداتی نیمهانسان و نیمهحیوان میسازد. اما در نسخه ۱۹۹۶، براندو با ظاهری عجیب و طراحی اغراقشده روی صحنه میآید: صورت سفیدشده، لباسهای غیرعادی و حتی گاهی با همراهی یک موجود کوتوله که کاملاً فضای هجوآمیز به فیلم داده است.
این فیلم بهخاطر همین اغراقها، بارها مورد نقد قرار گرفت، چون به جای آن حس ترس و اضطراب فلسفی رمان ولز، بیشتر حالتی کمدی-ناخواسته پیدا کرد. به همین دلیل، در تاریخ سینما بیشتر به عنوان یک شکست پرهزینه هالیوود شناخته میشود تا یک اقتباس موفق ادبی.

به غیر از همه مثال ها زده شده، فیلمهایی مثل «اولین مرد روی ماه»،(۱۹۶۰)، «جزیرهای از ارواح گمشده»( ۱۹۳۲)، «مردی که میتوانست مجرم باشد»( ۱۹۳۷)، «چیزهایی که خواهد آمد»(۱۹۳۶) و … همه آثار سینمایی در ژانر علمی تخیلی هستند که زیر سایه تلاشهای ادبی ولز ساخته شدهاند.
اچ. جی. ولز فقط برای سرگرمی قلم نمیزد؛ او مینوشت تا هشدار دهد، به چالش بکشد و الهام ببخشد. کتابهایش بخشی از تاریخ ادبیات هستند، اما فراتر از آن، در ذهنیت ما نسبت به آینده، فناوری و جایگاه انسان در جهان نقش بستهاند.
اگر میخواهید ریشههای علمی–تخیلی را بشناسید یا به دنبال چند اثر تکاندهنده هستید، بدانید که کتابهای ذکر شده نهتنها ادبیات، بلکه شیوه خیالپردازی ما درباره فردا را دگرگون کردهاند.
۵۹۲۴۴
کد خبر 2101996
- خرید ارزان بلیط هواپیما از 900 ایرلاین رزرو ارزان 1.5 میلیون هتل در سراسر دنیا خرید آنلاین بلیط قطار با بهترین قیمت انواع تورهای مسافرتی، برای هر نوع سلیقه اخذ ویزای آنلاین 50 کشور در کوتاهترین زمان صدور فوری انواع بیمه مسافرتی داخلی و خارجی
-
داستان مردی که به آینده سفر کرد و برنگشت
-
باشگاههای رادیو؛ پلی میان خلاقیت فردی و مرجعیت رسانه ملی
-
آغاز اجرای «تاریخ، درگیرِ شایعاتِ ما» در سالن استاد انتظامی
-
ستاره «سوپرمن» درگذشت
-
پوریا اخواص: از تمام توان صدایم در «یک دَمِ یار» استفاده کردم
-
ستاره «سوپرمن» درگذشت