دوشنبه سیاهِ اشغال ایران، به رویات فرزند محمدعلی فروغی

روز سوم شهریور من میهمان بودم. عصری یک کسی در را باز کرد و به صاحبخانه خبر داد که «انگلیس و روس صبح حمله کردند مجلس تشکیل شده» و باور میکنید این را یواش میگفت، جرأت نمیکرد حتی این [خبر] را که الان دارند توی مجلس داد میزنند، این را بلند بگوید.
به گزارش خبرگزاری خبرآنلاین به نقل از پایگاه اطلاعرسانی مرکز اسناد انقلاب اسلامی؛ خاطره محمود فروغی، از مجموعه مصاحبههای تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد، تصویری تکاندهنده از فضای خفقانآور و اقتدارگرایانه سالهای پایانی سلطنت رضاشاه و هرجومرج ناشی از اشغال ایران توسط متفقین در سوم شهریور ۱۳۲۰ ارائه میدهد. این روایت، که از زبان محمود فروغی که در آن موقع شاهد عینی و افسر جوان توپخانه بود نقل شده، نهتنها سندی تاریخی از فروپاشی نظم سیاسی و نظامی است، بلکه بازتابی از ترس فراگیر، بیاعتمادی اجتماعی، و آشوب ناشی از تهاجم خارجی در آن برهه بحرانی است.
در سالهای آخر سلطنت رضاشاه، اقتدارگرایی به اوج خود رسیده بود و فضای ترس چنان غالب بود که حتی نزدیکترین روابط خانوادگی را تحت تأثیر قرار داده بود. محمود فروغی میگوید: «آدم با همسرش هم که میخواست صحبت کند، باید ملاحظه بکند.» این جمله، عمق خفقان سیاسی را نشان میدهد، جایی که نظارت حکومتی و سرکوب، هرگونه گفتوگوی آزاد را ناممکن کرده بود. این ترس حتی در لحظه اعلام خبر حمله متفقین در سوم شهریور ۱۳۲۰ نیز آشکار است. خبر تهاجم انگلیس و شوروی، که به دلیل نگرانی از نفوذ آلمان نازی و نیاز به مسیر تدارکاتی برای شوروی رخ داد، نه با صدای بلند، بلکه با احتیاط و یواشکی منتقل شد: «یک کسی در را باز کرد و یواش گفت که انگلیس و روس صبح حمله کردند.» این احتیاط، نشانهای از بیاعتمادی عمیق و ترس از واکنش مقامات بود، گویی حتی بیان یک خبر رسمی میتوانست خطرناک باشد.
تهاجم متفقین، نظم ظاهری نظام رضاشاه را درهم شکست و هرجومرج را به دنبال آورد. محمود، که به عنوان افسر توپخانه دو سال خدمت کرده بود، با اشتیاق منتظر احضار برای دفاع از کشور بود، اما با تأخیر در احضار و سپس مواجهه با صحنهای آشوبناک در پادگان باغشاه روبهرو شد: «توپها را کشیدهاند زیر درختهای چنار… اسبها را بردهاند بیرون. هیچکس نیست. هرجومرج به حد اعلا.» این توصیف رقتبار، نهتنها ناتوانی ارتش مدرن رضاشاه را در برابر حمله خارجی نشان میدهد، بلکه فروپاشی کامل ساختار نظامی را که قرار بود نماد اقتدار ملی باشد، عیان میکند. سربازان و افسران، سردرگم و بیانگیزه، در پادگانی خالی پراکنده بودند و حتی به محمود با تمسخر گفتند: «آمدی که چهکار کنی؟» این صحنه، عمق آشوب و ازهمگسیختگی را در لحظهای که کشور به دفاع نیاز داشت، به تصویر میکشد.
فضای خفقان سیاسی، حتی در بحبوحه بحران اشغال، همچنان سایه خود را بر جامعه افکنده بود. خبر تشکیل جلسه فوقالعاده مجلس و توضیحات علی منصور، نخستوزیر، درباره تهاجم، در حالی منتقل شد که گوینده جرأت بلند صحبت کردن نداشت. این محدودیت، نشاندهنده تداوم سرکوب در لحظهای است که کشور با تهدید خارجی مواجه بود. در شب پنجم شهریور، هنگامی که محمدعلی فروغی، پدر محمود و دولتمرد برجسته، برای تشکیل دولت جدید به دربار احضار شد، اضطراب خانواده او نیز بازتابی از این فضای ترس و آشوب بود. آنها تا نیمهشب در باغ قدم میزدند و نگران بازگشت او بودند، صحنهای که نشاندهنده تأثیر عاطفی و اجتماعی بحران بر نخبگان و جامعه است.
این خاطره، با تمرکز بر اقتدارگرایی و خفقان سیاسی، نشان میدهد چگونه نظام رضاشاه، با وجود اصلاحاتش، جامعهای پر از ترس و بیاعتمادی ایجاد کرده بود. همزمان، هرجومرج ناشی از اشغال، ناتوانی نظامی و فروپاشی نظم را آشکار کرد. روایت محمود فروغی، با جزئیات زنده و شخصی، نهتنها سندی از یک دوره بحرانی تاریخی است، بلکه گواهی بر تجربه انسانی در دل خفقان و آشوب آن روزهاست.
در ادامه متن خاطره محمود فروغی که در مصاحبه با پروژه تاریخ شفاهی دانشگاه هاروارد ارائه شده از نظر میگذرد:
دیگر آن روزهای آخر حتی میخواهم بگویم سالهای آخر سلطنت رضاشاه واقعا اوضاع و احوال طوری بود که آدم با همسرش هم که میخواست صحبت کند، باید ملاحظه بکند. حالا دیگر پدر و فرزند، برادر و خواهر اینها که جای خود دارند. هیچکس جرأت نمیکرد دیگر حرف بزند. واقعا که شدیدترین حکومت مطلقهای بود که میشد فکرش را بکنیم.
روز سوم شهریور من میهمان بودم. عصری یک کسی در را باز کرد و به صاحبخانه خبر داد که «انگلیس و روس صبح حمله کردند مجلس تشکیل شده» و باور میکنید این را یواش میگفت، جرأت نمیکرد حتی این [خبر] را که الان دارند توی مجلس داد میزنند، این را بلند بگوید. خیلی یواش گفت: «بله صبح سحر روس و انگلیس حمله کردند به ایران و مجلس جلسه فوقالعاده دارد و [علی] منصور نخستوزیر دارد توضیحات میدهد راجع به این مطلب.»
ما فوری رفتیم به خانه پدرمان [ذکاءالملک فروغی]، دیدیم که بله، اوضاع خراب است، حمله کردند. حالا در آن اول جوانی من همهاش منتظرم که چرا پس ما را احضار نمیکنند که برویم میدان جنگ. من دو سال و یک ماه خدمت کردم برای امروز. روز چهارم، باز احضار نکردند. ناراحت [بودم تا] روز پنجم که من رفتم به اداره دیدم که بله آوردند فرمان احضار را. خیلی خوشحال و آمدم منزل. اول البته رفتم پهلوی پدرم و به ایشان عرض کردم که ورقه احضار من آمده. من میخواهم بروم [به جنگ]. مرحوم فروغی ناراحت که میشد دور چشمها حلقه سیاه میزد. دیدم حلقه سیاه زد. به من گفتند که «جنگی دیگر نیست دیگر که تمام شده.»
بعد، بلافاصله گفتند خیلی خوب، بله دیگر باید بروی. راه افتادم رفتم [پادگان] باغشاه، چون من در باغشاه خدمت میکردم. رفتم باغشاه، البته منظره بسیار رقتباری [بود]. من افسر توپخانه بودم. [دیدم] توپها را کشیدهاند زیر درختهای چنار توی باغشاه. اسبها را بردهاند بیرون. هیچکس نیست. هرج و مرج به حد اعلا. رفتم به دفتر دیدم یک حالت مضحکه و تمسخر [به من میگویند] که «آمدی که چهکار کنی؟» خیلی متأثر شدم. برگشتم رفتم. دیگر سر شب بود. تابستان هم بود و ما هم توی باغ [به همراه پدر و بقیه اعضای خانواده] شام میخوردیم.
شاید در حدود ساعت ده بود. تلفن زدند که من رفتم پای تلفن، تلفنچی تا صدایم بلند کردم گفت «آقا محمودخان» دیدم تلفنچی دربار است که ما همدیگر را ندیدیم، ولی صدای همدیگر را خوب میشناختیم. گفتم این شما هستید. حالا اسمش باشد برای اینکه بعد مقامات بالا گرفت. گفت که «اعلیحضرت احضار فرمودند.» گفتم گوشی دستت باشد آمدم و به مرحوم فروغی گفتم تلفنچی دربار است.
س- روز پنجم؟
ج- شب روز پنجم. اعلیحضرت احضار فرمودند. فرمودند که «بگو که حالا که شب دیروقت است، من هم اتومبیل ندارم انشاالله فردا صبح.» ما را میگویی دیدیم از این خبرها سابق نبود. رفتم عین پیغام را رساندم گفت: «آقامحمودخان من چه جوری این را بگویم؟»… در این حیص و بیص گفت آقا، آقا الان آمدند گفتند که اتومبیل آقای [محمد] سهیلی را فرستادند. سهیلی وزیر کشور بود در کابینه. آمدم [به پدرم] عرض کردم که میگوید: «اتومبیل آقای سهیلی وزیر کشور توی راه است دارد میآید.» فرمودند که «بگو حالا که شوفر زحمت کشیده آمده خیلی خوب میآیم. شوفر راننده زحمت کشیده آمده من میآیم.» خیلی خوب خداحافظی کردیم، گوشی را گذاشتیم. … دیدم بله اتومبیل آمد و خدابیامرزدش آقای نصرالله انتظام از اتومبیل پیاده شد، آمد گفت بفرمایید.
س- سمتشان چی بود؟
ج- رئیس تشریفات دربار بود. به هرحال رفتند. آمدیم و چراغها خاموش شد. نورافکن به آسمان انداختند. اوضاع دیگر معلوم است چه بود. اینها طول کشید شد ساعت یازده، شد ساعت دوازده، دیدیم هیچ خبری نیست. کمکم نگران شدیم. شروع کردیم توی باغ قدم زدن. عموی من بود همین میرزا ابوالحسنخان. پدرم همیشه به ایشان خطاب میکرد میرزا ابوالحسن، ایشان بود و راه میرفت. برادر من که فوت شد پارسال مسعود بود و من. سه تایی راه میرفتیم و نگران [بودیم].
در حدود شاید یک بعد از نصف شب بود که اتومبیل آمد. [پدرم] از اتومبیل پیاده شدند از پله که میآمدند بالا، عموی من سؤال کردند از ایشان که «چی بود چه خبر بود؟» گفتند که… این درست جمله خودشان بود که «به من تکلیف [تشکیل] دولت کردند.» عمویم با اضطراب گفتند: «قبول که نکردید؟» این جمله دیگر درست یادم نیست که ولی مضمونش این بود گفتند: «میرزاابوالحسنخان، یک عمر مردم ایران به ما احترام گذاشتند، مقام دادند، زندگی ما را تأمین کردند همه اینها را برای یک شب و آن امشب که به من احتیاج دارند بگویم نه؟»
بخشی از مصاحبه محمود فروغی (۱۲۹۰-۱۳۷۰) با پروژه تاریخ شفاهی ایران در دانشگاه هاروارد، نوار سوم
تاریخ مصاحبه: ۱۵ اسفند ۱۳۶۰
مصاحبهکننده: حبیب لاجوردی
۲۵۹
کد خبر 2108072
- خرید ارزان بلیط هواپیما از 900 ایرلاین رزرو ارزان 1.5 میلیون هتل در سراسر دنیا خرید آنلاین بلیط قطار با بهترین قیمت انواع تورهای مسافرتی، برای هر نوع سلیقه اخذ ویزای آنلاین 50 کشور در کوتاهترین زمان صدور فوری انواع بیمه مسافرتی داخلی و خارجی
-
نشست نقد و بررسی «غربزدگی» آلاحمد با حضور هاشم آقاجری برگزار میشود
-
دوشنبه سیاهِ اشغال ایران، به رویات فرزند محمدعلی فروغی
-
یک ماجرای عجیب درباره پهلوان کشتی ایران؛ سوختهسرایی: حاضرم قلبم را بدهم!
-
خاطرات هاشمی: فائزه که از سفر ترکمنستان برگشته، از وضع آنجا تعریف کرد